قاصدک   2009-05-15 19:05:29

بچه که بودم، دوست داشتم دنبال قاصدکها بدوم و یکیشان را شکار کنم و پیغامی برایش زمزمه کنم و بفرستمش سوی دوستی. میدانستم قاصدکم بر بال باد میرود به کوی دوست و پیامم را میرساند به او.
بزرگتر که شدم قاصدک را سراغ آنهایی میفرستادم که پنهانی با من راز سر به‌مهری داشتند و با دریای نگاه
مرا در موج مهر می‌پیچاندند و من جز همان قاصدک راهی دیگر نمیدانستم برای زدن پل پیوند.
پس از آن زمان که کوچ کردم به دیاری دور، قاصدک بهانه تسکین درد دوری از عزیزانم شد و هنوز براین باور بودم که میرود با پیام من به هرکجا که بخواهم. امروز قاصدکها تهی از واژه در اطراف من پرسه میزنند و با خالی دستانشان در انتظار پیامند که بر بال باد نشینند و آنرادر گوش دوست بگویند.
امروز مینویسیم بر دفتری که پر نمیشود از نوشته و به لحظه‌ای میرسد به یار و میماند در خاطر باد. امروز قاصدکها را توان پریدن و رساندن پیام نیست، که دفتر سیاه معجزه گر، نشانده ما را در مقابل دروغی که راست‌تر از آن تصور نمیکنی. امروز پیش از آن که فکر کنیم، نوشته میشویم. پیش از آنکه بدنیا بیاییم زندگی میکنیم و پیش از آنکه بگوییم شنیده میشویم. امروز آن ‌روزیست که واژه‌ها ما را زندگی میکنند و ما در مقابل، واژه‌ها را احساس... احساس امروز جز واژه‌ای بیش نیست...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات